کفش قهرمانی(زلال‌نوشت)

کفش قهرمانی
در کنج جاکفشی نشسته و به گذشته خود فکر میکردم...
ان وقت ها مسعود من را هم به پا داشت،میدان نبرد که میرفت احساس غرور میکردم از اینکه من هم با او هستم،اما همان میدان نبرد من را از او جدا کرد...
عملیات فاو بود،رفت هم‌رزمش امیر ذبیحی را که پایش روی مین رفته بود را نجات بدهد اما خودش هم پایش را از دست داد...
از ان روز من دیگر به درد سید نخوردم،گوشه جا کفشی با کفش هایی که دیگر کوچک شده بودن برای صاحبشان این جا هستیم.
فرق من با باقی کفش ها این است که انها رفیق خود را دارند اما رفیق من پیش مسعود برای پای سالم است،چه خوش لیاقت است واقعا...
کتونی های مشکی به سمتم امدند،با کمی فاصله از من ایستادند یکیشان گفت:تو چرا انقدر خاکی هستی؟رفیقت کجاست؟
_او پیش صاحبمان است...
_دروغ نگو یه لنگه کفش به درد کسی نمیخورد باید جفتتان باشید برای استفاده!
اهی کشیدم و با حسرت جواب دادم:اخر صاحبمان پایش را از دست داده است.
کتونی های مشکی نگاهی به هم انداختند و با خنده از کنار من گذشتند،هیچ کفشی حرف من را باور نمیکرد فکر میکردند رفیقم گم شده است اما نمیدانستند آن رفیق خوش لیاقتِ من که تا اخرین لحظه جنگ مسعود را همراهی کرده پیدا ترین کفش جهان است.
آن شب تا صبح به خاطراتی که همراه سید داشتم فکر میکردم،مرد شجاعی بود،بی باک و با ایمان،آن وقت ها که مارا کنار سجاده در میاورد و به نماز می‌ایستاد دنیا زیباتر بود،عشق را وقتی میکردیم که تفنگ به دست میگرفت و به خط میرفت،هر قدمی که جلو تر میرفت قدم هایش استوار تر،محکم تر و مصمم تر میشد...
صبح زود با نوری که به خاطر باز شدن در جاکفشی به چشم هایم میخورد بیدار شدم...
مسعود بود!تا نگاهش به من افتاد لبخندش را پر رنگ تر کرد،نگاهی به پایش کرد و گفت:یادش بخیر چه روزای سخت و شیرینی داشتیم.
من را جلو کشید و خاک هایی که چند سال است رویم است را کنار زد و کمی تمیزم کرد.
_این کفش یادگار جنگ است،یادگار همان روزی که اسمم را گذاشتند جانباز،الحمدلله.
با قرار گرفتن به جای قبلی و بسته شدن در جاکفشی،تمام کفش هایی که تا ان روز حرفم را باور نمیکردند با دیدن آقاسید مسعود انگار قضیه برایشان روشن شده است.
کفش های مردانه ای که به نظر کهنه تر از باقی کفش ها میامدند،جلو ایستاده بودند،سمت راستی که پارگی کوچکی هم داشت گفت:تو باید مارا ببخشی ما حرف تو را باور نمیکردیم،تو کفش قهرمان و بزرگی هستی.
لبخندی زدم و خاطرات جنگ و همراهی با مسعود را برایشان تعریف کردم.
داستان خیالی 
با اردت به جانباز سید مسعود طباطبایی☘️

_زلال

 

زلال:) ۳ ۶
پرتو ^...^

زلال خدایی خودت نوشتی؟؟؟؟

بابا ایولللللل...

فوووووق العاده بوووودددددد❤❤❤❤

بله بله خودم نوشتم😊

واااای مرسیییی🥺:))

الهه

چه متن پر از احساسی

ممنونم:))))

minodashti

سلام

متنتون قشنگ و پر از احساس بود 

ممنون

سلام:)

از شما ممنون که وقت گذاشتین خوندینش:))

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان