همه چی:)

من گم شده ام...

میان نخ های لباست,میان بند های کفشت,میان چشمانت...

تو نمیدانی اما من میمیرم وقتی پلک میزنی و چشمانت را باز میکنی اخر من طاقت ندیدن چشمان سیاهت را ندارم,خنده دار است اما چندیدن بار تلاش کردم زمان پلک زدنم را با تو هماهنگ کنم اما هر لحظه محو چشمانت میشوم و نفس را هم فراموش میکنم.

-زلال

 

سلااااااااام:)

بهم نمیاد انقدر عاشقانه بنویسم نه؟wink

من خیلی خیلی علاقه به متن های کوتاه عاشقانه دارم اکثر چنل هایی هم که تو تلگرام دارم با همین موضوعه ولی خب سختمه نوشتن متن عاشقانه...شاید چون عاشق نشدم...

.

مدرسه هامون به صورت انلاین شروع شده البته اختیاری کردن اگه کسی بخواد هم میتونه بره مدرسه.

دختر خالم تازه داره میره کلاس اول اونم به صورت انلاین,دلم واقعا براش میسوزه کلی ذوق مدرسه رفتن داشت و تا لحظه اخر امید داشت حضوری شه ولی خب مدرسشون انلاین کردن...

این کرونا عجب داستانی درست کرده...

.

کمتر از یک ماه دیگه تولدمهههههههههه و من کلی برنامه براش ریختم ولی احتمالا با این وضع کرونا نمیتونم هیچ کدومشونو انجام بدم

پارسال روز تولدم آرزو ها و کارایی که دوست دارم تا سال بعد بهشون برسم و انجام بدم رو نوشته بودم و کلی کلی ذوق دارم که برم نگاهش کنم ببینم به کدوم رسیدم:))))

البته من این کارو هم روز سال تحویل هم روز تولدم هم روز عاشورا انجام میدم البته روز عاشورا یکم معنویهheart

چشم بهم زدیم نصف سال 99 تموم شد و من هنوز تو فروردین 99 گیر کردمfrown

.

آبجیم چند هفته دیگه امتحان مهمی داره خیلی خیلی ممنون میشم اگه براش دعا کنید قطعا بهتون برمیگرده:)

شاد و سر حال باشید:)

فعلا:))))heart

 

زلال:) ۳ ۳

کفش قهرمانی(زلال‌نوشت)

کفش قهرمانی
در کنج جاکفشی نشسته و به گذشته خود فکر میکردم...
ان وقت ها مسعود من را هم به پا داشت،میدان نبرد که میرفت احساس غرور میکردم از اینکه من هم با او هستم،اما همان میدان نبرد من را از او جدا کرد...
عملیات فاو بود،رفت هم‌رزمش امیر ذبیحی را که پایش روی مین رفته بود را نجات بدهد اما خودش هم پایش را از دست داد...
از ان روز من دیگر به درد سید نخوردم،گوشه جا کفشی با کفش هایی که دیگر کوچک شده بودن برای صاحبشان این جا هستیم.
فرق من با باقی کفش ها این است که انها رفیق خود را دارند اما رفیق من پیش مسعود برای پای سالم است،چه خوش لیاقت است واقعا...
کتونی های مشکی به سمتم امدند،با کمی فاصله از من ایستادند یکیشان گفت:تو چرا انقدر خاکی هستی؟رفیقت کجاست؟
_او پیش صاحبمان است...
_دروغ نگو یه لنگه کفش به درد کسی نمیخورد باید جفتتان باشید برای استفاده!
اهی کشیدم و با حسرت جواب دادم:اخر صاحبمان پایش را از دست داده است.
کتونی های مشکی نگاهی به هم انداختند و با خنده از کنار من گذشتند،هیچ کفشی حرف من را باور نمیکرد فکر میکردند رفیقم گم شده است اما نمیدانستند آن رفیق خوش لیاقتِ من که تا اخرین لحظه جنگ مسعود را همراهی کرده پیدا ترین کفش جهان است.
آن شب تا صبح به خاطراتی که همراه سید داشتم فکر میکردم،مرد شجاعی بود،بی باک و با ایمان،آن وقت ها که مارا کنار سجاده در میاورد و به نماز می‌ایستاد دنیا زیباتر بود،عشق را وقتی میکردیم که تفنگ به دست میگرفت و به خط میرفت،هر قدمی که جلو تر میرفت قدم هایش استوار تر،محکم تر و مصمم تر میشد...
صبح زود با نوری که به خاطر باز شدن در جاکفشی به چشم هایم میخورد بیدار شدم...
مسعود بود!تا نگاهش به من افتاد لبخندش را پر رنگ تر کرد،نگاهی به پایش کرد و گفت:یادش بخیر چه روزای سخت و شیرینی داشتیم.
من را جلو کشید و خاک هایی که چند سال است رویم است را کنار زد و کمی تمیزم کرد.
_این کفش یادگار جنگ است،یادگار همان روزی که اسمم را گذاشتند جانباز،الحمدلله.
با قرار گرفتن به جای قبلی و بسته شدن در جاکفشی،تمام کفش هایی که تا ان روز حرفم را باور نمیکردند با دیدن آقاسید مسعود انگار قضیه برایشان روشن شده است.
کفش های مردانه ای که به نظر کهنه تر از باقی کفش ها میامدند،جلو ایستاده بودند،سمت راستی که پارگی کوچکی هم داشت گفت:تو باید مارا ببخشی ما حرف تو را باور نمیکردیم،تو کفش قهرمان و بزرگی هستی.
لبخندی زدم و خاطرات جنگ و همراهی با مسعود را برایشان تعریف کردم.
داستان خیالی 
با اردت به جانباز سید مسعود طباطبایی☘️

_زلال

 

زلال:) ۳ ۶

دل شکستن ها :)

+ عزیزی می گفت : اگه یه روزی یه نفر دلتو شکست حتی اگه یک روز از عمرش مانده باشد دلش شکسته میشود...

.

+عزیز دیگری هم میگفت :قشنگی یعنی اگه یکی دلتو شکوند  به نیتش دو رکعت نماز بخوانی وبگی خدایا من بخشیدم:) شمام ببخش.

.

.

من نه انقدر رئوفم که برایش نماز بخوانم و نه آنقدر بد که دلم به شکستن دلش راضی شود میسپارمش به خدایم^^

 

پ ن :این دل شکستن ها تازه اولش است. نه؟؟؟

پ ن 2:بعد از مدتی دوباره ستاره ما هم روشن شد:)

خیلی با وبم احساس غریبی میکردم :/

 

 

زلال:) ۴ ۵

زلال نوشت2 :)


همیشه از بچه گی دنبال شغل آیندم بودم، یادمه اول دوم دبستان بودم که به خاطر کشیدن دندونم رفتیم دندان پزشکی انقدر از اون دندان پزشکه خوشم اومده بود که تصمیم قطعی گرفتم حتما بزرگ شدم دندان پزشک ماهری بشم، اما بعدش از بین صحبت های بزرگترا فهمیدم دندان پزشکی شغلی است پر درامد اما باید جرعت اینکه دستتو بکنی تو حلق ملت رو داشته باشی، که فهمیدم اصلا نمیتونم جیغ داد های دخترکی چند ساله زیر دستم که به خاطر درد دندانی که من بهش دارم وارد میکنم رو تحمل کنم اما خدایی دندان پزشکی شغل باحالی هم میتونه در کنار پر درامد بودن باشه مثلا وقتی که دستت توی دهن طرفه هی ازش سوالای رو مخ مثل:چرا دندونات اینجوری شدن؟ ، مسواکتو درست نمیزنی؟...بپرسی و به طرف اصلا فرصت حرف زدن رو ندی. 

 خلاصه چندی بعد تصمیم گرفتم معلم بشم اما وقتی با خودم فک کردم دیدم لایق اینکه شغل انبیا رو ادامه بدم نیستم، همش به خودم میگفتم ادم همه وقتشو بزاره پای بچه های مردم و پای اونا پیر بشه و فهمیدم که بهتره به شغل دیگه ای فک کنم که فهمیدم بگی نگی در شغل نویسندگی و نوشتن مهارت دارم تصمیم به نوشتن کردم و واقعا هم از این کار لذت میبردم در همین احوال نویسندگی بودم که فهمیدم چشام ضعیف شده و باید عینک بزنم و حالا من یه دختر قدر بلند و با عینک مستطیل شکل که وقتی میزدم خودم رو توی یه مانتو سفید و مغنه مشکی که با وقار راه میره و یا برای مادر شکسته شده ی دخترکی جوان نسخه مینویسد و همون موقع به منشی میگه که نیاز نیست از این خانومی که میان بیرون هزینه ای دریافت کنید و با چشمان غرق در شوق دخترک رو به رو میشود و اینجاست که به خودش افتخار میکند... در همین فکر هاو خوشیها بودم که برای تعمیر عینک به درمانگاهی وارد شدم همان موقع با مادری که فرزند 4،3 ساله خویش را در آغوش گرفته و سریع خارج میشود رو به رو شدم وقتی به طبقه مورد نظرمون رسیدیم بیشترین صدایی که جلب توجه میکرد آویخته شدن صدا دو تا از بچه های مریض بود که اگه بیشتر ادامه پیدا میکرد هم باعث ناراحتی و هم به شدت عین دارکوب توی مغزت میزد حالا بود که فهمیدم شاید دکتری هم برای من خوب نباشه فک نمیکنم تحمل دیدن اشک های دخترکی برای ماردش و پیر زنی برای پیرمردی که تمام عشق و عمرش را به پایش ریخته و یا صدای اشک ریختن هایی که اگر سنگ آن را بشوند دلش به رحم میاد، دلش به رحم میاد برای مادری که برای پسر جوان خود که تازه از عملیاتی سخت برای نجات مردم که در آن به خاطر زیاد بودن آتش به پایین پرت شده و حالا زیر عملی سخت است خدا خدا میکند، تحمل ندارم تحمل ندارم به انسان هایی که عزیزترینشان مرگ و زندگییش مشخص نیست لبخندی مصنوعی بزنم و بگویم:همه چیز خوب است به خدا توکل کنید که شاید این جمله دروغ و یا شاید راست، شاید برای نجات فردی دیگر که خودش را از نگرانی نکشد و یا حتی...چقدر این جمله داستان در دل خود نهاده است که اگر بخواهم به آن فکر کنم دلم به حال همه کس و همه چیز میسوزد...

بگذریم...

دلم برای خودم سوخت، خود خودم دلم برای خودم که حتی نمیداند چه کار کند که برای این دنیا و برای این مردم و هم نوعانش چه کند که مفید باشد.

پس تصمیم گرفتم...بیشتر فکر کنم.




خسته نباشید، متن طولانی بود...

+شما چه کاری رو دوست دارید؟؟ 💚

زلال:) ۳ ۲

زلال نوشت:)1

دخترکی خرد سال ز من پرسید:چه میکشی در نوجوانی؟

 شیرین است ایا؟

در پاسخ گفتم:نوجوانی شیرین است گر مدارا کنی با چند چیز.دخترک کنجکاو خواست بداند آن چند چیز را...

بگفتم:برای خود قوانین تصویب کن ،برای خودت ارزش قائل باش،از لحظه لحظه زندگیت استفاده بِه کن و سخن بزرگان را راه نمای زندگیت قرار بده ابتدا بزرگان خود را بشناس...

کتاب بخوان ،کتاب بخوان و کتاب بخوان اما در کنار درست و بدان هرچه برای درست میکنی برای خودت میکنی ،به پدر و مادرت احترام بگذار و برای انتخاب دوستت هرچه دقت در خود داری بگذار...

دخترک که در اواخر خرد سالی  سر میکرد رفت تا از لحظه های راختیش لذت ببرد...

زلال:) ۴ ۶
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان